کوشه سلام

اشعار، دست نوشته ها( روح اله زراعتی "روحی" ) + عکس، مطالب طنز و غیر طنز جالب و ...

کوشه سلام

اشعار، دست نوشته ها( روح اله زراعتی "روحی" ) + عکس، مطالب طنز و غیر طنز جالب و ...

الهی...

 

 

الهی!

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی.

در اگر باز نگردد نروم باز به جایی

پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی.

کس به غیر از تو نخواهم

چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...

من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم

نکند فرق به حالم

چه برانی

چه بخوانی

چه به اوجم برسانی

چه به خاکم بکشانی

نه من آنم که برنجم

نه تو آنی که برانی...................

کاریکلماتور

 

خدا کنه اونایی که میرن تو "لاین"، 

 

 

از "لاین" در نرن.

قضاوت عجولانه

 

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود، چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید. او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکویت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت بر می داشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود و می خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟» . مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی میخواست! او به شدت عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، وسایلش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد، در صورتی که خودش آن موقع که فکر می کرد آن مرد دارد از بیسکویتهایش می خورد خیلی عصبانی  شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود.

- چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند...

ü      سنگ ...  

                          پس از رها کردن! ،

ü      حرف ...

                          پس از گفتن! ،

ü      موقعیت...  

                          پس از پایان یافتن

ü      و زمان ...

                          پس از گذشتن!